دلبسته دنیا شدم انگار

پویا بهاری

دلبسته دنیا شدم انگار


از جبهه که بر می گشت، همیشه چهره اش خندان بود؛ می خندید و با فرزندش بازی می کرد.
پسرش دورش را می گرفت و از سر و کولش بالا می رفت به قول خودش؛ برای بابا دلبری می کرد.

پسرش را زیاد دوست داشت جانش بود و همین یک پسر ...

زمان برگشتن به جبهه که می شد رفتارش تغییر می کرد! انگار که دیگر پسرش را نمی بیند...
لحظه های جدا شدنش همیشه همراه با ناراحتی بود؛ وقتی می خواست سوار قطار شود به پسرش یک تشر می زد و دعوایش می کرد.
چشمان پسرش پر از اشک می شد و به چادر مادر پناه می برد!
او هم سوار قطار می شد و می رفت، انگار این کار لحظه جدایی را برای آقا جلال قابل تحمل تر می کرد.

می گفتند انگار که دلت از سنگ است چرا دل این طفل معصوم را می شکنی؟! می گفت برای اسلام آدم باید از همه چیز بگذرد..

http://s2.picofile.com/file/7835977632/9766573_b.jpg


روی خاکریز نشسته بود و با خودش می گفت: ایمانم ضعیف شده! نمی دانم چرا ایمانم ضعیف شده...
از او پرسیدند چرا حاجی؟! تو که این را بگویی ما که وضعمان معلوم است!
می گفت نه باور کن راست می گویم این بار که می خواستم سوار قطار بشوم هر کاری کردم نتوانستم پسرم را از خودم جدا کنم حتی نمی توانستم دعوایش کنم... عجیب بود! دلبسته دنیا شدم انگار...
هنوز توی بغلم بود، چسبانده بودمش به خودم، قطار که راه افتاد به زور جدایش کردم و از پنجره قطار دادمش دست دایی اش که داشت کنار قطار می دوید!

گریه می کرد که چرا ایمانم ضعیف شده؟ چرا دعوایش نکردم و مثل دفعه های پیش، از بغلم برود و بیایم جبهه...
یک روز قبل از شهادتش بود که این حرف ها را می زد.

شهید" حاج جلال فضلعلی" را می گویم

آری مردان خدا این چنین مرگ را به بازی گرفته بودند و برای دفاع از همه ارزش های الهی، از خود گذشته و از اهل و مال گذشته برای لقاءالله سر از پا نمی شناختند.

 


شهيدان زنده اند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 19 خرداد 1393
زمان : 15:5


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.