پویا بهاری

شهیدان


بسم رب الشهدا

سلام شهداء من یک جوان هیئتی هستم اگر خدا بخواهد
من از شما یه سوال دارم برای چی رفتید جنگ که شهید بشین مگر ما از شما خواسته بودیم؟
میدونم:
شما رفتید که ناموس من راحت باشه
شما رفتید که من راحت شب سر به زمین بزارم
شما رفتید که من راحت درس بخونم
شما رفتید که من راحت هیئت بگیرم
شما رفتید که اصلا من باشم
شما رفتید که اسلام (شیعه) پا برجا باشه
.
.
.
.
.
.
ولی:
بیاید ببینید:
که چجوری داریم خودمون ناموسمونو به حراج میزاریم
چجوری داریم با کارمون دل شما و اقا مونو میشکنیم
ای خداااااااااااااااااا دارم میمیرم،دارم دق میکنم از این همه نامردی مردم نامرد
ای شهداااااااااااا بیاید ببینید چجوری فرزندان شما مورد تمسخر بعضیاقرار میگیرندکه میگن میخاست نره
آآآآآآآی اونی که این حرفو میزنی اگر نمیرفت که الان یه خواب خوش نداشتی
اگر نمیرفت که تو الان نمیتونستی با ماشین مدل بالات توخیابونا راحت ویراج بدی و گناه کنی
بیاید ببینید چجوری دخترا با لباسای انچنانی دارن خون شما رو زیر پا میزارن
بیاید ببینید چجوری با مجلسای شبانه دل امام زمان رو خون میکنند
بیاید ببینید چجوری داریم با کارامون دین فروشی میکنیم
حرف اخر:
شهدا شرمنده ایم حلالمون کنید میدونم در حق شماها نامردی کردیم ولی بازم دعامون کنید



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 16 تير 1393
زمان : 1:3
شهیدان


شکـمـ خــالی شـد !

امـا هنـوز دل

پـُـر است از غیــر تـو !

نکنـد نسخــهٔ رمضـانـت هـمـ

جـواب نـدهد مــرا ؟!


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : یک شنبه 15 تير 1393
زمان : 13:11
شهیدان




:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : یک شنبه 15 تير 1393
زمان : 12:59
شهیدان


حاج احمد در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!



دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله عجیب نیست؟ آدم باید خیلی کله شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان، میان بسیجی های خاکی. حاج احمد متوسلیان را می گویم.


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : جمعه 13 تير 1393
زمان : 17:47
شهیدان


از این همه خبرگزاری در دنیا کسی نیست خبری از پسر من بیاورد؟



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 11 تير 1393
زمان : 23:38
شهیدان


 

تا آخر ایستاده ایم
10 تیر سالروز عملیات کربلای 1 و آزاد سازی مهران گرامی باد


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 11 تير 1393
زمان : 23:37
شهید علی اکبر شیرودی


✔خبرنگار ژاپنی پرسید:شما تا کی حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید و گفت:ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم.
┘◄تا هر زمان که اسلام در خطر باشد
این را گفت و به راه افتاد.آستین هایش را بالا زد.
چند نفر به زبانهای مختلف از هم می پرسیدند:کجا؟خلبان شیرودی
به کجا می رود؟هنوز مصاحبه تمام نشده.
شیرودی لبخند زد و بلند گفت:نماز!صدای اذان می آید وقت نماز است.♥•


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 11 تير 1393
زمان : 23:35
شهیدان


ظهر است. سربازها با لب و دهان خش کیده جلو سالن غذاخور ی صف کشیده اند. رادی و، دعا ی روز اول ماه رمضان را م ی خواند . گروهبان ، لبخشکیده اش را با زبانش خیس کرده، با دلشوره به ساعتش نگاه می کند.صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می آورد. همه خودشان را جمع وجور می کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می شوند. ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می ایستد. گروهبان به استقبال می رود. رانندة ماشین زود پیاده می شود و در را برای سرلشکر باز می کند. سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین می پرد و دم تکان می دهد. لحظه ای بعد، سرلشکر می آید. همه به احترام او پا می کوبند. از رادیو دعا پخش می شود. سرلشکر، سیگارش را روشن می کند و با اشاره به گروهبان می فهماند که رادیو را خاموش کند.گروهبان دوان دوان می رود. سرلشکر همراه با سگ و رانن ده اش به طرف آشپزخانه راه می افتد.سربازان آشپز در کنار دیگهای غذا به حالت خبردار ایستاده اند. سگ پشمالو سرلشکر وارد آشپزخانه می شود. به طرف دیگهای غذا می رود و بو می کشد .یونس می خواهد با لگد سگ را از اطراف د یگها دور کند که سرلشکر واردمی شود یونس و آشپزهای دیگر به احترام او پا می کوبند. سرلشکر، آشپزها را ازنظر می گذراند،سپس رو می کند به یونس.
مسئول آشپزخانه کجاست؟
رفته مرخصی.
احمق، بگو رفته مرخصی، قربان !
رفته مرخصی، قربان.
کی برمی گردد؟
فردا برمی گردد، قربان.
سرلشکر می رود سر دیگ غذا. یک چنگ پلو برم ی دارد و مزمزه می کند . می گوید:«. یک بشقاب و قاشق بیاورید » یکی از آشپزها، بشقاب و قاشقی به سرلشکر می دهد . او مقدار ی پلو دربشقاب می ریزد و رو می کند به آشپزها. بیایید جلو ببینم. یالاّ تند باشید.آشپزها ترسان جلو می روند. سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می ریزد و می گوید«. بخورید، قورتش بدهید » یونس خودش را با اجاق سرگرم م ی کند . سرلشکر متوجه م ی شود و با عصبانیت داد می زند«؟ هو، نکبت... مگر حالی ات نشد گفتم بیایید جلو »یونس معذرت خواهی می کند و پیش می رود. سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می ریزد و می گوید :«.شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد، فوراً به من معرفی اش کنید
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تابرنج را از دهانش بیرون بریزد. خداخدا می کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند...والاّ مجبور می شود روزه اش را باطل کند یا روزه داری اش را فاش کند. یک لحظه به یاد ابراهیم می افتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه
برخوردی می کرد؟ آیا اجازه می داد سرلشکر روزه اش را باطل کند؟سربازها، ناهارشان را می گیرند و می نشینند سرمیزها. گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل می کند بعضی ها روزه شان را می خورند؛ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می ریزند و با خود می برند. گروهبان آنها را می بیند؛ولی چیزی نمی گوید.
سرلشکر از آشپزخانه خارج می شود و به سالن می رود. ترس، وجود همه رافرا می گیرد. بعضی ها از ترس مجبور به روزه خواری می شوند. بعضی با غذا ورمی روند تاسرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری می ایستد . یکی ازسربازها، غذایش را می ریزد داخل یک کیسة پلاس تیکی و آن را زیر پی راهنشمخفی می کند. وقتی می خواهد از در برود بیرون، سرلشکر راهش را می بندد. رنگ از چهرة سرباز می پرد. سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او م ی زند . پلاستیک غذا می ترکد و لکه هایی چرب از زیر پیراهن او می زند بیرون. سرلش کر، او را درحضور همه به باد کتک می گیرد. سپس دستور بازداشتش را صادر می کند.همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می شوند. هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد.یونس باز هم به یاد ابراهیم می افتد.هر لحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک می شود، نگرانی یونس هم بیشترمی شود. همة فکر یونس را همین موضوع پر کرده است. گروهبان را هم در جریان قرار می دهد. گروهبان هر چه فکر می کند هیچ راه چاره ای به نظرش نمی رسد .
یونس می گوید«اگر می شود، باز هم بر ایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضی اش می کنم نیاید پادگان »مگر می شود؟ ماه رمضان یک ماه است . الان »گروهبان می خندد و می گوید:« تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم؟»یونس میگوید:« از مرخصی های من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان. اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکردرگیر میشود.»
ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعتی تا افطار مانده است. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم راعصبانی کرده؛ چه رسد ابراهیم که مسئول آشپزخانة همان پادگان است.مردم می گویند: سرلشکر ناجی، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور بهروزه خواری می کند. او به زور در گلوی روزه داران آب می ریزد.ابراهیم هر چه فکر می کند ، بیشتر عصبا نی میشود ؛ اما سعی می کندناراحتی اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند. او بند پوتینهایش را محکم می بندد و ساکش را به دوش می اندازد و خداحافظی می کند. ننه نصرت میگوید:« ننه، چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد؟ مگر نگفتی تا اخر ماه پیش ما می مانی»ابراهیم می گوید«ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه های مردم می خواهندروزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»ننه نصرت جوابش میدهد:« نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته است. ابراه یم، در گو نی را باز م ی کند و برنجها رامی ریزد داخل دیگ. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می کنند . گروهبان می گوید:«مرخصی تو را رد کرده ام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب می شود »ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ می گذارد و شیر آب را باز می کند و میگوید:«. اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من می خواهم مرخصی ها یم را تو پادگان بگذرانم»گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می کنند. ابراهیم درحالی که شیرآب را می بندد، می گوید:«.من وقت زیادی ندارم. می خواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم می کنید، آستینهایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی کنید، مرا تنها بگذارید» گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس می گوید:«آقا یونس، این زبان مرا نمی فهمد؛ تو حالی اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی خوابد ومراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی می خواهد بر ای سربازها سحری درست کند؟»ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می شود.ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می شود.


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 11 تير 1393
زمان : 23:35
لشـکر امـام حسـین (ع)


بـرای سرکشـی بـه قسمـت انبـار رفتـه بـود ،رییـس انبـار کـه او را نمیشناخـت

مـورد خطاب قـرار داده بودش که با ایستادن و نگاه کـردن کاری از پیـش نمـیرود.

او هـم دسـت به کـار شده بود و حسـابی کمـک کـرده بـود بعد از ظهر رئیس انبار

از اطرافیان او پرسـید کـه سـربازکـدام دسـته است ؟!با فـرمانده اش صحبـت کنـید

کـه او را بـه انبـار منتقـل کنـد خبـر نـداشت کـه او حـاج حسیـن خـرازی فـرمانده

لشـکر امـام حسـین (ع) اسـت . . .



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
زمان : 13:17
شهیدان


گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند!

شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمرد



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
زمان : 13:15
امام زمان...


هستن الحمدالله ........ هنوز مردایی كه
وقتی نگاشون به غریبه دلربایی افتاد ،
وقتی صدای نازک و دلفریب یه غریبه رو شنیدن،
وقتی یه غریبه لوندی و عشوه گری کرد ،
یا وقتی بهشون اجازه ورود به حریمشو داد ...
سرشونو بندازن پایین و بگن ؛
مرا عهدیست ............... با جانان....


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
زمان : 13:13
پدر شهید آوینی...


......................................مرتضی را نمی شناختم..................................
سال‌های‌ آخر خیلی‌ كم‌ خواب‌ بود و سه‌ چهار ساعت‌ بیشتر نمی‌خوابید و همه‌اش‌ در حال‌ نوشتن‌ بود. ما خیلی‌ كم‌ او را می‌دیدیم.‌ در این‌ سالهای‌ آخر وقتی‌ متوجه‌ آمدنش‌ می‌شدم‌ كه‌ جمعه‌ها می‌آمد و صدایم‌ می‌كرد كه‌: "بابا نماز جمعه‌ نمی‌روی‌؟ " من‌ هم‌ می‌گفتم‌ چرا نمی‌روم‌.
من‌ مرتضی را تا آن‌ زمان‌ كه‌ زنده‌ بود نمی‌شناختم‌ ...
پدر شهید آوینی...


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
زمان : 11:55
شهیدان


گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند!

شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمرد



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
زمان : 11:50
شهیدان


ولی ایستادن فقط کار ماست...



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:55
شهیدان


کوتاه ترین قصه ی دنیا:

رفت . . . . . . . . . .

˙·٠•♥



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:52
بدون شرح


بهش می گفتند: انحصارطلب، دیكتاتور، مرفه، پولدار.
دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی دی؟ تا كی سكوت؟

می گفت: مگه نشنیدید كه قرآن می گه " ان الله یدافع عن الذین امنوا".
یعنی یه وظیفه برای منه كه ایمان آوردنه، یكی هم برای خدا كه دفاع كردنه.
دعا كن وظیفه خودمو خوب انجام بدم. اون كارش رو خوب بلده...



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:50
شهید سپهبد صیاد شیرازی


خدایا! تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آن چه را كه تو خود به من دادی در راه عشقی كه به راهت دارم نثار كنم.

شهید سپهبد صیاد شیرازی


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:47
شهید محمد رضا دستواره


من نتوانستم آن طوری كه می خواستم به اسلام خدمت كنم، شما از امام پیروی كنید و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نمایید.

شهید محمد رضا دستواره


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:45
شهید محمد بروجردی


ما كه جز تكلیف كاری دیگر نداریم، اگر ما به اجتهاد خودمان برای خودمان تعیین مسئولیت كنیم این غلط است. وجود امام، امروز برای ما معیار است.

شهید محمد بروجردی


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:45
شهید علیرضا موحد دانش


پروردگارا تو شاهدی كه ما برای رضای تو می ‌جنگیم و برای رضای توست كه از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگی هایمان به دنیا، بریده‌ایم و مشتاقانه به سویت آمده‌ایم.پس تو را به خمینی قسم یاریمان كن.

شهید علیرضا موحد دانش


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:44
شهید حسین خرازی


اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین علیه السلام را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جزء این نباید داشته باشیم؛ اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.

شهید حسین خرازی


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393
زمان : 20:40


 



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 20:24
شهیدان


 

چفیه هامان را به یغما برده اند



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 20:17
شهیدان


در روز تبادل پیکر شهدا یکی از شهدایی که عراقی ها کشف کرده بودند،هویتش معلوم نبود
سردار باقر زاده پرسید:از کجا می گویید این شهید ایرانی است؟
پاسخ عراقی ها حال مان را جا آورد.
ژنرال بعثی گفت همراه این شهید پارچه قرمز رنگی بود که روی آن نوشته بود"یاحسین شهید" ازاین پارچه مشخص شد که ایرانی است.
آری
حتی دشمن هم ما؛ را با عشقمان به حسین(ع)می شناسد
نثار روح پاک همه شهدا صلوات
اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 20:12
همنشین از همنشین رنگ می گیرد، خوشا آنکه با تو همنشین است...


همنشین از همنشین رنگ می گیرد، خوشا آنکه با تو همنشین است...



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 20:4
شهدا شرمنده ایم ...


شهدا شرمنده ایم ...


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 20:4
شهیدان


یکی از دوستان شهید بابایی می­گوید: من و بابایی هم اتاق بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود .رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند . کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم . او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم : خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم .گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم . به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند ودر دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.آقای قرائتی شهید بابایی را الگوی جوانان این دوره معرفی می­کنند و تشویق می­کنند خاطرات این شهید را بخوانند وی می­گوید: خدا شهید بابایی را رحمت کند. ایشان دانشجو بود و در آمریکا درس می‏خواند. سیاست آمریکا این بود که یک بچه‏ ایرانی را با یک بچه آمریکایی در یک اتاق بکنند. می‏گفتند: برای اینکه زبان انگلیسی را خوب یاد بگیرند، این کار را می‏کنیم. اما هدفشان این بود که فرهنگ ایرانی پیروز نشود. یک روز یکی از دوستان شهید بابایی می‏گفت: در اتاق شهید بابایی رفتم و دیدم که ایشان یک طناب بسته است و یک پارچه روی آن انداخته است. گفتم: چرا طناب بسته ‏ای؟ گفت: این آمریکایی به دیوار عکس‏های سکسی می‏زند و شراب هم می‏خورد. من هم نمی‏خواهم آن عکس‏ها را ببینم. ممکن است دیدن این عکس‏ها در روح من تأثیر بگذارد. من به خاطر همین با پارچه بین خودم و او را جدا کرده ‏ام.


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 16:57
شهیدان


با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم.قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستیم بخرم.

آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست. در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.

بچه ها تو سنگر برای خوردن آب در این قوطی نوبت می گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود.


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 16:55
شهیدان


حفظ روحیه بچه ها در عین سختی و فشار باعث پیروزی ما شد



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 16:53
شهیدان


الان که دشمن به شکل گروه هایی همچون داعش در اومده و راه شهادت باز شده بازم باید با بستن سربند و گفتن تکبیر آماده قیام بشیم


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 16:51
خلیج فارس - محسن چاوشی




:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 13:21
"خدا حافظ خانوم کوچولو"



"خدا حافظ خانوم کوچولو"


اگـــه جای ایـــن خانوم کوچـــولـــو بودی الان بعد بیســـت سال چه حســـی داشتـــی؟



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 13:12
مام وطن با صدای محسن چاوشی




:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 13:10
تقدیم به روح پاک شهیدان




:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 13:5
حاج سعید قاسمی به روایت قلم و صدای سید شهیدان اهل قلم مرتضی




:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 12:8
نگاه آخر


نگاه آخر


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
زمان : 10:21
شهیدان


و چـﮧ میفهمــــے از معناے دلتنگـــــے ..

دلتنگـــــے را بایَد از مادران شُهداے گُمنام پُرسید!

ڪَســــے مــــے گُفت :

مادَرم 27 سال است ڪه دَر راهرو نَماز مــــے خوانَد

چون آخَرین بار با برادرم دَر راهرو خُداحافظـــــے ڪَرد و هَر روز مــــے گوید شایَد امروز بیایَد ..


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 2 تير 1393
زمان : 22:18
شهیدان


حس زندگی یعنی این:
اراده
توکل
امید
شجاعت
هر چی حس مثبته، تو این عکس موج می زنه

خیلی عکس قشنگیه. ان شالله که این بسیجی شجاع صحیح و سالم باشه



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 2 تير 1393
زمان : 12:17
شهیدان


چند تا شهید توی اردوگاه بودند؛ از آن هایی که در اسارت شهید شدند. رفتیم مرتبشان کنیم، زیر بغل یکیشان را گرفتم که بلند کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته: دستش را آوردم بالا.
نوشته بود: «مادر، از تشنگی مردم».


:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 2 تير 1393
زمان : 12:12
شهیدان



شب بود. عملیات والفجر 4 خورده بودیم به میدان مین. وسط میدان مین کسی نشسته بود و بچه ها را به جلو هدایت می کرد. برایم عجیب بود که چرا این جا نشسته. تا کنارش رسیدیم کنجکاو شدم و گفتم چرا خودت جلو نمی روی؟ وقتی دید خیلی اصرار دارم گفت: سرت را پایین بیاور.
سرم را خم کردم گفت: «بابا من پاهام قطع شده نگذار بچه ها بفهمند، روحیه شان خراب می شود»



:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : دو شنبه 2 تير 1393
زمان : 12:11

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.