شهیدان

پویا بهاری

شهیدان


ظهر است. سربازها با لب و دهان خش کیده جلو سالن غذاخور ی صف کشیده اند. رادی و، دعا ی روز اول ماه رمضان را م ی خواند . گروهبان ، لبخشکیده اش را با زبانش خیس کرده، با دلشوره به ساعتش نگاه می کند.صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می آورد. همه خودشان را جمع وجور می کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می شوند. ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می ایستد. گروهبان به استقبال می رود. رانندة ماشین زود پیاده می شود و در را برای سرلشکر باز می کند. سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین می پرد و دم تکان می دهد. لحظه ای بعد، سرلشکر می آید. همه به احترام او پا می کوبند. از رادیو دعا پخش می شود. سرلشکر، سیگارش را روشن می کند و با اشاره به گروهبان می فهماند که رادیو را خاموش کند.گروهبان دوان دوان می رود. سرلشکر همراه با سگ و رانن ده اش به طرف آشپزخانه راه می افتد.سربازان آشپز در کنار دیگهای غذا به حالت خبردار ایستاده اند. سگ پشمالو سرلشکر وارد آشپزخانه می شود. به طرف دیگهای غذا می رود و بو می کشد .یونس می خواهد با لگد سگ را از اطراف د یگها دور کند که سرلشکر واردمی شود یونس و آشپزهای دیگر به احترام او پا می کوبند. سرلشکر، آشپزها را ازنظر می گذراند،سپس رو می کند به یونس.
مسئول آشپزخانه کجاست؟
رفته مرخصی.
احمق، بگو رفته مرخصی، قربان !
رفته مرخصی، قربان.
کی برمی گردد؟
فردا برمی گردد، قربان.
سرلشکر می رود سر دیگ غذا. یک چنگ پلو برم ی دارد و مزمزه می کند . می گوید:«. یک بشقاب و قاشق بیاورید » یکی از آشپزها، بشقاب و قاشقی به سرلشکر می دهد . او مقدار ی پلو دربشقاب می ریزد و رو می کند به آشپزها. بیایید جلو ببینم. یالاّ تند باشید.آشپزها ترسان جلو می روند. سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می ریزد و می گوید«. بخورید، قورتش بدهید » یونس خودش را با اجاق سرگرم م ی کند . سرلشکر متوجه م ی شود و با عصبانیت داد می زند«؟ هو، نکبت... مگر حالی ات نشد گفتم بیایید جلو »یونس معذرت خواهی می کند و پیش می رود. سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می ریزد و می گوید :«.شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد، فوراً به من معرفی اش کنید
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تابرنج را از دهانش بیرون بریزد. خداخدا می کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند...والاّ مجبور می شود روزه اش را باطل کند یا روزه داری اش را فاش کند. یک لحظه به یاد ابراهیم می افتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه
برخوردی می کرد؟ آیا اجازه می داد سرلشکر روزه اش را باطل کند؟سربازها، ناهارشان را می گیرند و می نشینند سرمیزها. گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل می کند بعضی ها روزه شان را می خورند؛ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می ریزند و با خود می برند. گروهبان آنها را می بیند؛ولی چیزی نمی گوید.
سرلشکر از آشپزخانه خارج می شود و به سالن می رود. ترس، وجود همه رافرا می گیرد. بعضی ها از ترس مجبور به روزه خواری می شوند. بعضی با غذا ورمی روند تاسرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری می ایستد . یکی ازسربازها، غذایش را می ریزد داخل یک کیسة پلاس تیکی و آن را زیر پی راهنشمخفی می کند. وقتی می خواهد از در برود بیرون، سرلشکر راهش را می بندد. رنگ از چهرة سرباز می پرد. سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او م ی زند . پلاستیک غذا می ترکد و لکه هایی چرب از زیر پیراهن او می زند بیرون. سرلش کر، او را درحضور همه به باد کتک می گیرد. سپس دستور بازداشتش را صادر می کند.همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می شوند. هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد.یونس باز هم به یاد ابراهیم می افتد.هر لحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک می شود، نگرانی یونس هم بیشترمی شود. همة فکر یونس را همین موضوع پر کرده است. گروهبان را هم در جریان قرار می دهد. گروهبان هر چه فکر می کند هیچ راه چاره ای به نظرش نمی رسد .
یونس می گوید«اگر می شود، باز هم بر ایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضی اش می کنم نیاید پادگان »مگر می شود؟ ماه رمضان یک ماه است . الان »گروهبان می خندد و می گوید:« تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم؟»یونس میگوید:« از مرخصی های من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان. اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکردرگیر میشود.»
ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعتی تا افطار مانده است. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم راعصبانی کرده؛ چه رسد ابراهیم که مسئول آشپزخانة همان پادگان است.مردم می گویند: سرلشکر ناجی، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور بهروزه خواری می کند. او به زور در گلوی روزه داران آب می ریزد.ابراهیم هر چه فکر می کند ، بیشتر عصبا نی میشود ؛ اما سعی می کندناراحتی اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند. او بند پوتینهایش را محکم می بندد و ساکش را به دوش می اندازد و خداحافظی می کند. ننه نصرت میگوید:« ننه، چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد؟ مگر نگفتی تا اخر ماه پیش ما می مانی»ابراهیم می گوید«ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه های مردم می خواهندروزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»ننه نصرت جوابش میدهد:« نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته است. ابراه یم، در گو نی را باز م ی کند و برنجها رامی ریزد داخل دیگ. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می کنند . گروهبان می گوید:«مرخصی تو را رد کرده ام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب می شود »ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ می گذارد و شیر آب را باز می کند و میگوید:«. اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من می خواهم مرخصی ها یم را تو پادگان بگذرانم»گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می کنند. ابراهیم درحالی که شیرآب را می بندد، می گوید:«.من وقت زیادی ندارم. می خواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم می کنید، آستینهایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی کنید، مرا تنها بگذارید» گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس می گوید:«آقا یونس، این زبان مرا نمی فهمد؛ تو حالی اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی خوابد ومراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی می خواهد بر ای سربازها سحری درست کند؟»ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می شود.ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می شود.


شهيدان زنده اند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: شهیدان، ،
نویسنده : .....
تاریخ : چهار شنبه 11 تير 1393
زمان : 23:35


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.