![]() |
یک شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمیشناختیم.
هنگام خواب گفتیم: (پتو نداریم!)گفت: (ایرادی نداره)
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: (برادر خرازی شما جلو بایستید.)
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.
هنگام خواب گفتیم: (پتو نداریم!)گفت: (ایرادی نداره)
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: (برادر خرازی شما جلو بایستید.)
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.

نظرات شما عزیزان:

نویسنده : .....
تاریخ : سه شنبه 20 خرداد 1393
زمان : 21:55
