پویا بهاری



دل نوشته های آسمانی جانباز شیمیایی، ذاکر عاشورائی شهید سيد مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان، گردان مسلم بن عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا

تا به حال هيچ گاه شده از اروند هم قصه ای بگوئيد؟ برای شلمچه هم ترانه ای بسرائيد؟ به عشق بيگلو و هفت تپه زمزمه ای کنيد؟ و در فراق کارون اشکی بريزيد؟

اشاره: یازدهم دی ماه 1345، خورشیدی از اعماق آسمان در میان فرزندان پاک حضرت زهرا(س) طلوع می کند و سی سال بعد باری دیگر، تاریخ یازدهم دی ماه 1375 عروج عاشقانه اش را رقم می زند و حال یازدهم دی ماه 1391 فرا رسیده است. ما مانده ایم و فراق از خورشید لشکر 25 کربلا، علمداری مخلص و مجتبائی عاشورایی، سیدی از جنس عشق، ذاکری کربلایی و دلداده ای خدایی«شهید سید مجتبی علمدار»؛ زنده نگه داشتن نام و یاد سیدمجتبی افتخاری ست که امروز با انتشار دل نوشته های آسمانی این شهید بزرگ تقدیم مخاطبین عزیز می شود.

****

*لبخند ، معجزه ی آتشِ سوزان قلبمان

ای شهيدان!

از همان لحظه ای که تقدير ما را از شما جدا کرد تاکنون ياد شما، خاطره های دنيای پاک شما،اميدحياتمان گشته، ما به عشق شما زنده ايم و به اميد وصل کوی شما زنده ايم.

اما شما، علی الظاهر دليلی نديديد که اوقات پر ارجتان را صرف ما کنيد چه بگوئيم؟ راستی چگونه حرف دلمان را فرياد کنيم که بدانيد برما چه می گذرد؟

مگر خودتان نمی گفتيد که ستونهای شب عمليات، ستون گردان نيست؛ ستون، عشق است؛ ستون دلهای سوخته ای است که با خميرمايه ی اشک و سوز به هم گره خورده اند.

پس چرا؟ چرا؟ هيچ سراغی از ما نمی گيريد؟ با اينکه تمام روز و شب ما برشما عيان است، تمام ناگفته هايمان را می دانيد، تمام نا نوشته هايمان را می خوانيد، تمام پنهان و کردارمان را می بينيد!

اگر قطره ی اشکی آرام آرام به دور از چشم های نامحرمان برگونه هايمان می لغزد شما می دانيد چه خاطره ای ناگهان از ذهن ما گذشته و آسمانش را ابری کرده.

اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گريستن ما را دارند به مصلحت لبخند می زنيم، شما خوب می دانيد اين لبخند معجزه ی آتش سوزانی است که در فضای قلبمان برگرفته است.

*شما ما را خوب می شناسيد

اگر به غروب علاقه داريم، خوب می دانيد چرا؛ اگر به هوای ابری شما، می دانيد چرا؛ اگر به چادر شما، می دانيد چرا؛ اگر به سنگ، شما می دانيد؛ اگر به خاک، اگر به آب، اگر به رودخانه، به دشت، به کوه، نمکزار، شما می دانيد چرا؛

شما از راز دل ما آگاهيد، اگر به قامت رعنايی خيره می شويم، شما می دانيد به ياد که ايم. اگر به عمق بيابانها می نگريم شما می دانيد به دنبال چه ايم. اگر به اميد رويايی سر بربالين می گذاريم شما می دانيد به فکر که ايم. اگر به بلندای کوهی خيره می شويم شما می دانيد قصه، قصه ی ديگری است. اگر به حرکت خرامان موجی چشم می دوزيم شما می دانيد قضيه، قضيه ی ديگری است.

آری شما ما را خوب می شناسيد، شما ما را خوب می بينيد، چون همه ی زندگی ما دفتر ورق پاره ايست که بارها و بارها از بَرَش کرده ايد!

*ما نمی دانيم «فی جنات النعيم» کجاست؟!

اما… اما اينجا ما از شما هيچ نمی دانيم. از همان وقت که صدای ياحسين(ع) آخرين تان را شنيديم ديگر تا کنون نغمه ی دل انگيز نوايتان را گم کرده ايم.

آخرين باری که چهره ی نورانی تان را ديديم موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتان نهاده بودند و سنگ لحد ديواری شد و نظاره ی روی تان را برای هميشه از ما دريغ کرد.

آری بسياری از شماها را با آن لبخندهای زيبا در آخرين وداع ديده ايم، يا در هنگامه ی رزم و از آن به بعد ديگر چيزی از شما نشنيديم.

ای شهيدان ! ای مفقودالاثرها ! ای جاويدالاثرها ! ای مفقودالجسدها !

ما نمی دانيم کجا رفتيد؟ کجاهستيد؟ نمی دانيم آنجا از اينجا دور است يا نزديک؟ نمی دانيم چه می خوريد؟ چه می کنيد؟ چه می نوشيد؟ «فی جنات النعيم»کجاست؟ آخر ما نمی دانيم «متکئين عليها متقابلين» يعنی چه؟

آخر ما نمی فهميم «الا قيلا سلاما سلاما» يعنی چه؟ برای ما درک «ذواتا افنان فيها عينان تجريان،فيهما من کل فاکهة زوجان» محال است.

*تا حالا شده به عشق بيگلو و هفت تپه زمزمه ای کنيد؟

ما نمی دانيم وقتی دلتان می گيرد کجا می رويد! اصلاً آيا دلتان می گيرد؟ وقتيی حوصله تان سر می رود چه می کنيد؟ نمی دانيم… آنجا در محفل گرمتان سخن از ما هست يا نه؟ تا به حال هيچ گاه شده از اروند هم قصه ای بگوئيد؟ برای شلمچه هم ترانه ای بسرائيد؟ به عشق بيگلو و هفت تپه زمزمه ای کنيد؟ و در فراق کارون اشکی بريزيد؟

نمی دانيم…! و اين ندانستن بيش از همه ای شهيدان شما را مقصر می داند! يعنی ما اينقدر ناپاک و نامطلوب بوده ايم که تمام هستی مان به يک ياد هم نمی ارزد؟ يعنی تمام گفته هايمان در آن نيمه شبهای به ياد ماندنی که فقط خدا قدرش را می داند و بس دروغ و کذب محض بوده؟ يعنی ما نيز هم رديف آنانی هستيم که تمام هشت سال را هم آغوش لذت بودند؟ يعنی می خواهيد بگوئيدکه ما ديگر لياقت با شما بودن را نداريم؟

باشد، بگوئيد…! حرفی نيست! اما لااقل يکبار هم که شده سری به اين دلهای فراموش شده بزنيد، سری به اين خانه های سرد و متروک بزنيد و بعد هرچه دلتان می خواهد بگوئيد! آخر به ما هم حق بدهيد که انتظار داريم، انتظار داريم بدانيم دوستانمان که يک عکسشان را به تمام هستی اينجا نمی دهيم، کجا هستند و چه می کنند؟ دوست داريم که از آنجا صدايی بيايد، صدايی آشنا! صدايی از حلقوم يکی از شماها، صدايی که به انتظارها پايان دهد! صدايی که زيبا و دلنشين…

 

پاسخ شهيد علمدار ازجانب شهدا به دردل هایش:

 * خداوند به وعده اش عمل کرد.

آری، اينجا همان طور که می گفتند، باغستان هايی دارد که نظاره اش انسان را مبهوت می کند، «فی جنة عاليه»؛ اينجا درخت های زيبايش هر کدام با يک ميوه، «تجری من تحتها الانهار»؛ اينجا قصرهايی دارد از زمرّد و ياقوت، خدمتگزارانی بی شمار که آماده ی پذيرايی از صاحبان خانه اند. اينجا پرنده هايی دارد خوش آواز، عندليبانی که وقتی می خوانند، روح از نشاط به پرواز در می آيد.

«وجزاهم بما صبروا و جنة و حريرا و سقاهم ربهم شرابا طهورا»

آری، آری به خدا قسم هر چه می گفتند راست است، «صدق الله العلی العظيم» خداوند به وعده اش عمل کرد.

*وقتی شهدا به آسمان پرستاره شب های هفت تپه قسم خوردند

اما به آسمان پرستاره شب های هفت تپه قسم، به ريگ های گرم تابستان سوزان خوزستان قسم، به سرمای کشنده ی کردستان قسم، به چادرهای برپاشده ی ميان کوير قسم، که آن چادر نبود بلکه ميعادگاه عاشقان خدا بود، محل عروج شهدا بود، آری کعبه ی دل بود، قسم به صفای اذان صبح گردان مسلم(لشکر25کربلا)، قسم به بچه هايی که تاکنون هيچ ميلی به سمتشان نداشتيم، به جان امام اينجا بچه ها هم قسم شده اندکه تا شما نيامده ايد نزديکشان هم نرويم.

آن اوايل ملائک خدا زياد سربه سرمان می گذاشتند، اما وقتی می ديدند که دلمان حيران جای ديگريست، دست از سر ما برمی داشتند. شما از بی مهری ما سخن می گوئيد و از اينکه با ديدن نعمت های بهشت شما را فراموش کرديم.

آه  که چقدر بی انصافيد! اگر ما به دنبال لذت بوديم چرا شهر را با تمام زيبايی هايش گذاشتيم و آواره ی بيابان ها شديم؟ ما اگر عاشق جبهه بوديم به خاطر نفسهای گرمی بود که محيطش را معطر کرد، ما اگر عاشق جبهه بوديم به خاطر وجود مردان پاکی همچون افضلی ها، بهتاش ها، بصيرها، طوسی ها، نتاج ها، و هزاران عاشق دلباخته ی ديگر بود که از جان گذشتند تابه جانان برسند.

ما اگر عاشق جبهه بوديم به خاطر صفای بچه هايی بود که لذتهای مادی را فراموش می نمودند و اکنون مانيز چون شمائيم ؛

 

*دردهای شما در فراق ما، دلِ ما را بيشتر آتش می زد

وقتی در خون خويش غلتيديم و چشم ازدنيا بستيم فکر می کرديم که ديگر همه چيز تمام شد، اما اين گونه نشد! دردهای شما در فراق ما، دل ما را بيشتر آتش می زد، درست است که ما به هرچه می کنيد آگاهيم. اما اين بلای بزرگی بود که ای کاش نصيب ما نمی شد. وقتی شما از اين و آن طعنه می خوريد و لاجرم به گوشه ی اتاق پناه می بريد و با عکس های ما سخن می گوئيد و اشک می ريزيد به خدا قسم اينجا کربلا می شود و برای هر يک ازغم های دلتان اينجا تمام شهيدان زار می زنند! يا آن زمانی که در مجالس با ياد ما گريه می کنيد و به سر و سينه می زنيد ما نيز به ياد آن روزها که باهم درسوز فراق مولايمان سينه می زديم و گريه می کرديم، همراه با اشک شما، اشک غم می ريزيم. خدا می داند که ما بيشتر از شما طالب ديداريم. برای همين پروردگار عالم اجازه می دهد هر از چندی با مولايمان حسين(ع) درد ودل کنيم.

 

*امام حسین(ع) شلمچه را بهتر از ما می شناسد

بچه ها آقا امام حسين(ع) خيلی بزرگوار است او بهتر از همه ی ما شلمچه را می شناسد، فاطميه را زيباتر از همه ی ما تعريف می کند، او خاطره های جبهه را خيلی دوست دارد، هر وقت به پابوسش می رويم از ما می خواهد برايش خاطره بگوئيم، به مجرد اينکه بچه ها نغمه سرايی می کنند چشم های آقا مالامال از اشک می شود، سرمبارکشان را به زير می اندازند و دانه های اشکش زمين بهشت و محاسن شريفشان را تر می کند.

همين ديروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعريف کنم، من از غروب های شلمچه تعريف کردم از کانال ماهی، ازسه راه مرگ! ازجاده ی شهيد صفری، سنگرهای نونی، جاده ی امام رضا(ع). من از جاده ی شهيد خرازی شروع کردم، هنوز چند دقيقه نگذشته بود که صدای ناله های آقا را با همين دو گوشم شنيدم! آرام و آهسته فرمود: ما رايت اصحاب …

هيچ ياورانی بهتر و باوفاتر از اصحاب خود نديدم. يکی از بچه ها به من گفت: بس است، ديگر نگو! که آقا سر از زير برداشت و آهسته فرمود: بگو! بگو عزيز دلم آنچه در دلت بی تابت کرده بگو!

*من به اکبرم گفته ام که بدون آنها به بهشت نيايد

بچه ها اينجا برخلاف دنيای شما خاطره های جبهه زياد مشتاق دارد، يک روز به آقا عرض کردم: مولا جان دوستانمان، همدمان شبهای عشقمان، اکنون در دنيايند بی آنها برما سخت می گذرد. آقا در حاليکه اشک تمام محاسن شريفش را پر کرده بود، فرمود: آنها بقية الشهدای من اند، به جلال خدا سوگند در سکرات الموت، ظلمت قبر، عذاب قبر، عذاب برزخ و در آن واويلای محشر تنهايشان نخواهم گذاشت! آنها در حساس ترين ايامی که نياز به ياور داشتم لبيک وفا سردادند. من به اکبرم گفته ام که بدون آنها به بهشت نيايد.

*بچه های بهشت با لباس خاکی

راستی بچه ها اينجاهمه بالباس خاکی هستند، چون خود امام می گفت: اين لباس بيشتر به شما می آيد. بچه ها در آن روزهايی که بی بی فاطمه ی زهرا(س) دستهای بريده ی عباس(ع) و قنداق خونی علی اصغر(ع) را نزد خدا برای شفاعت می برد، ما هم گرد و غباری که از خاک شلمچه، مهران، فاطميه، فکه، دهلران، چزابه، نهر عنبر، مجنون، کوشک، پاسگاه زيد بر چهره مان نشست و خونی که هنگام شهادت بر بدن و لباسمان جار ی شده بود را جمع کرده ايم و در آن لحظه ی حساس برای شفاعت شما به همراه می آوريم.

شما مطمئن باشيد که ما شماها را فراموش نکرده ايم و نخواهيم کرد؛ به پدران و مادرانمان، به همسران و فرزندان ما بگوئيد ما منتظرشان هستيم و بدون آنها وارد بهشت نخواهيم شد.


شهيدان زنده اند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نویسنده : .....
تاریخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393
زمان : 12:18


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.